دخترِحوا




خدای من

نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی

میان این دو گمم

هم خود را و هم تو را آزار میدهم

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی

آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ” یعنی پوچ”

خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .

 




میدونی حال دلم شده مصداق بارز شعر سعدی که میگه 

« نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم، نه صبرو طاقت آنم که از تو در‌ گذرم»

نه میتونم داشته باشمت نه میتونم ازت بگذرم، نه که نخواما، نه! اما گذشتن از تو کار من نیست. شدم مثل بادی که دنبال برگ درختاست، ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه دنبالتم اما تو برگ نیستی، شدی ماه و هرگز به تو دستم نرسد ماهِ بلندم فقط کاش میفهمیدی چه اندوه بزرگیست که نباشی .




و گاهی، دستت را بگذار در دست کودک درونت

اجازه بده تو را ببرد هرجا که خواست

یادت باشد زندگی شوخیه به‌اشتباه جدی گرفته شده ی ماست به خاطر خودت می‌گویم :

«خودت راشایسته بدان برای لذت از زندگی‌ات.»


پی نوشت:

باتمام غمام،سختیا میجنگم برای شاد بودن وخوب شدن حالم.




هیچوقت بابت عشق هایی که نثار دیگران کرده اید و بعدها به این نتیجه رسیده اید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، افسوس نخورید!

شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیده اید.

و چه چیزی زیباتر از عشق . 

هر رنج دوست داشتن، صیقلی ست بر روح و با هر تمرین دوست داشتن، روح تو زلال تر می شود.





من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی

یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت .

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،

شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود

من به رد مانده از اینجور سامان دادنت .

اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به

عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت

من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت

کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه

پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.



خدای من

نه آن قدر پاکم که مورد قبول تو باشد و نه آن قدر بدم که رهایم کنی

میان این دو گمم

هم خود را و هم تو را آزار میدهم

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی

و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی

آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ” یعنی پوچ”

خدایــا هیچ وقت رهـــایم نکن . .

 




وقتی دوریم، همه چیز یه جور دیگه ست!

نمیتونیم از کارای روزمره ی هم خبر داشته باشیم!

نمی تونیم بگیم امروز چه خبر؟

وروز مره هامونو برای همدیگه تعریف کنیم 

از غذا چی پختیو؟ناهار چی خوردیو؟امروز کجا رفتی خبری نیست.

دیگه نمیتونیم لحظه هامونوباهم شریک بشیم

نمیتونیم محبت کنیمو محبت بگیریم

نمی تونیم دلیل خنده وآروم شدن دل همدیگه بشیم.

وقتی دوریم،

یه چیزای معمولی دیگه اونقدر رویایی میشن که یهو فکر می کنی وقتی نزدیک بود خیلی خوب بود!

معمولی نبود.

الهی کسی از آدمای دوست داشتنی زندگیش دور نشه.




تاثیر بعضیا تووی زندگی آدم بیشتر از یه اسمه، بیشتر از مدت حضورشونه.

انقدر زیاد که یه روز به خودت میای و می‌بینی همه‌ی فکر و ذکرت شده یه نفر!

شاید اون یه نفر، هیچوقت نفهمه که باعث چه تناقضی توی زندگیت شده، اما تو می‌دونی که اون، تنها دلیل تنهاییت بوده و تو، توی همه‌ی تنهاییات به اون پناه بردی. 

آرزو دادی. خاطره گرفتی!

آدما، با آرزوهاشون به دنیا میان، با خاطره‌هاشون می‌میرن.

کاش، آخرین خاطره‌ای که قبل از مرگ به یاد میارم، تو باشی.




از همه درمانده تر آدمهای بلاتکلیفند؛

اینهایی که دلشان پر بودنِ لحظه هایشان از حضور یکی را میخواهد

ولی تویِ تنهاییشان یک طورِ خوبی غرق شده اند.

اینهایی که دوست دارند یکی را

ولی از دوست داشتنش کلافه اند،بریده اند.

اینهایی که از دست و پا زدن توی خاطرات خسته شدند و تنها دلخوشیشان همان خاطرات است.

آدمهای بلاتکلیف

میانه راه مانده اند برای همیشه؛

نه به دوست داشتن میرسند،

نه به فراموشی.

نه به نبودنش عادت میکنند

نه نخواستنش تویِ ذهنشان میگنجد.




نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی

خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی

 بانگاهت داغ یک رؤیای شیرین بر دلم

می‌نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی

بی‌قراری می‌کند در شعر هم رؤیای تو

باعث بی‌تابی چشمان گریانم تویی

آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم

«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی

گرگ‌های چشم تو، آدم به آدم می‌درند

من نمی‌ترسم از آن وقتی که چوپانم تویی

عشق ِ دورم از کجای قلعه‌ام وارد شدی؟

که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی

درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست

من غلط کردم نگفتم! دین و ایمانم تویی

نه زلیخا هم نمی‌فهمد همین حال مرا

تا جهنم می‌روم حالا که شیطانم تویی

در غزل‌هایم شکستم، ذره ذره. راضی‌ام

منزوی باشم، نباشم، حرف پایانم تویی

تا قیامت در میان سینه حبست می‌کنم

تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی.



پویا جمشیدی



نیستم،

هیچوقت موندگار نیستم !

داشتم تمرینش میکردم، تموم سعیمو کردم که بلدش بشم و موندگار بودنو یک بار برای همیشه تجربه کنم. اما دلم به موندگار شدن حساسیت داره. یه حساسیت شدید. یه حساسیت لاعلاج ! 

مگه تو معجزه بشی، درمون کنی این درد بی درمونمو.


بهم گفت: ده سال عاشقش بودم و او رفت. ده سال دوستش داشتم و در رویاهایم پیر شدنمان را با هم میدیدم و او رابطه را تمام کرد. دیگر نیست. حالا هر صبح خاطراتش با من بیدار میشوند و هر شب با من میخوابند. سالهاست ایمانم را به عشق از دست داده ام.

ما همه آدمهایی را از دست داده ایم و از دست خواهیم داد. 

آنهایی را که دوستشان داشته ایم و از دست داده ایم در ما حسِ خالی شدن به وجود می‌آورند و ما برای فرار از این حس سعی در پر کردن این جای خالی میکنیم.

هر کس به روش خودش با این خالی شدن کنار میآید. یکی در کار غرق میشود، دیگری در درس. 

یکی به جملات مثبت و تکرار هر روز آن پناه میبرد، یکی بچه‌دار میشود، یکی ازدواج میکنید، یکی با دیگری دوست میشود، یکی الکل میخورد و یکی. . هر روز که می‌گذرد بیشتر عادت میکنیم به روشی که انتخاب کرده ایم برای پر کردن این چاله ی احساسی.

آنقدر عادت میکنیم که فکر میکنیم این رفتارها جزیی از "ما " هستند. در صورتی که این رفتارها پوشش هایی هستند که ما انتخاب کرده بودیم تا موقتا بگذریم از درد و حالا این "انتخاب " شده جزیی از خود ما!!!! اگر با دقت تر نگاه کنیم میتوانیم این پوشش ها را کنار بزنیم و اجازه بدهیم آن حفره ی خالی دیده شود. به هر حال دیر یا زود، مجبور میشویم سری به آن چاله ی دردناک بزنیم و اگر روزی به آن نزدیک شدید، با دقت نگاه کنید. دوست داشتن و عشق به صورت مستقل از دیگران در درون آن چاله وجود دارد، ما فقط آدم ها را به آن دوست داشتن وصل میکنیم، با کنده شدن ادمها و از دست دادنشان هیچ وقت آن چاله خالی نشده است. فقط حجمی از دنیای یک انسان را از دست داده است. این چاله ی احساسی از کودکی در ما بوده است و ما به اشتباه از طریق الگوهای رابطهای اطرافمان یاد میگیریم که باید حتما شخصی پر کند این چاله را. از آن رفتار پوشش دهنده ی خود بیرون بیایید و اجازه بدهید دنیاهای دیگری به چاله ی احساسی شما نزدیک شوند. عشق در درون آن چاله وجود دارد، عشقی عمیق به خود درونی تان. شما فقط میتوانید اجازه دهید ادمهای دیگری هم شانس این را داشته باشند که عشقتان را پر حجم تر کنند. بدون آدمی که از دستش داده اید نمیمیرید. امتحان کنید.

پ.ن: ما همه دالان هایی از خاطرات داریم. گاه گاهی به این دالان ها سر زدن ممکن است فقط کمی از "اکنون " شما را قربانی کند. 

اما اگر سالها در دالانتان خودتان را حبس کنید، ممکن است قربانی بعدی" باقیِ زندگیتان" باشد. 

از دالانتان بیرون بیایید و با ادمها آشنا شوید، دنیاهای جدیدی قرار است به آن چاله متصل شوند.


متن:پونه مقیمی_روانشناس بالینی



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Heather اخبار صنایع استان مرکزی و ایران وبلاگ میلاد حاتمی بوزینه ی خالخالی اصفهان کاکتوس: عرضه کننده انواع کاکتوس و ساکولنت Stacy سبک زندگی اسلامی یک فیلم یک زندگی